شهربند

کاش لحظه‌ای فرا می‌رسید که می‌گفتند همه‌چیز را واگذار کن و برو به هرآنجایی که می‌خواهی، و من هم می‌توانستم این کار را بکنم. اگر همین لحظه بود می‌پذیرفتم. می‌توانستم. دست از وطن، کار، خانه، دوستان نیم‌بند و نزدیکان می‌کشیدم و می‌رفتم. شاید آنجا زندگی شوری می‌داشت یا دست‌کم قضیه روشن و کار یکسره می‌شد. اینجا مدت‌هاست برای اینکه کمتر دردم بیاید در سطح زندگی می‌کنم. وجبی پایین‌تر نمی‌روم. مثل کسی که فقط روی آب دراز می‌کشد و خودش را از لذت شناکردن محروم و از درد و سختی‌اش ایمن نگه می‌دارد. دراز می‌کشد و صرفاً چشم به آسمان می‌دوزد تا زمان بگذرد. به آسمانِ کبود از دود نفتِ‌کوره، و گاهی اگر بخت یار باشد، به سایه‌ی ابرها روی رشته‌کوه‌های پوشیده از برف.

موج‌ها خوابیده‌اند، آرام و رام

آخرین پست اینجا را هفدهم دی نوشتم. نوشتم جنگ نمی‌شود. نشد. اما فردایش، هجدهم دی، آن اتفاق هولناک افتاد. اتفاقی که روز چهارشنبه هجدهم دی، مثل یک سیاهچاله وسط زندگی همه‌مان دهان باز کرد و بلعید. همه‌چیز را بلعید. جهان و وجود و تاریخ زنده‌مان را لرزاند. 

نوشتن از آنچه که از چهارشنبه‌شب گذشته - وقتی کم‌کم حرف و حدیث‌هایی درباره اصابت موشک مطرح می‌شد - تا امروز گذشت، برایم واقعا دشوار است. اصلا نمی‌خواستم چیزی بنویسم. لازم نبود. که چی؟ اصلا من چه کاره‌ام، کجای این مصیبتم که چیزی بنویسم؟ اما این ده روز دوزخی، هر روز نوشته‌ها و پست‌های حامد اسماعیلیون برای همسر و دختر زیبایش را بارها و بارها خواندم. آنقدر حالم بد بود که انگار فقط خواندن نوشته‌ی کسی که داشت هزاران بار بیشتر از من زجر می‌کشید، اندکی آتش درون بدنم را فرو می‌نشاند. او قوی بود. اگر چنین فاجعه‌ای بر سر من می‌آمد، اگر مطمئن می‌شدم که نمی‌توانم انتقام بگیرم، انتقام واقعی نه از آن مدل انتقام‌های ساختگی که می‌گویند خوش باش و خوب زندگی کن تا برود توی چشمشان، اگر مطمئن می‌شدم، به احتمال قریب به یقین به زندگی‌ام پایان می‌دادم. برایم عجیب بود که این مرد حتی می‌تواند کلمات را کنار هم بگذارد. اما می‌توانست و خوب هم می‌توانست. انگار حالا که دیگر نمی‌دانست پریسا و ری‌را کجایند، حالا که گمشان کرده بود، فقط با نوشتن می‌توانست با آنها حرف بزند، انگار فقط با نوشتن صدایش را می‌توانست به آنها برساند. وگرنه چرا باید می‌نوشت؟ ما - خوانندگان - چه جایی داشتیم در مقابل این سوگ تمام‌عیار که بخواهد برای ما بنویسد؟ نه. برای پریسا و ری‌را می‌نوشت فقط. ما هم شاهد بودیم. شاهد عشقی که پیش چشم همه‌ی ما خاکستر شد. به دست یک‌عده جنایتکار که تا سه روز بعد از این جنایت هولناک، نه‌تنها خنجرشان را بزدلانه زیر لباس پنهان کردند، بلکه کشور را آذین بستند و پایکوبی کردند. خودشان و پادوهای خرده‌پایشان که روزی سرازیر زباله‌دان تاریخ خواهند شد. دیر یا زود. این مسیر، راه بی‌بازگشت است.

این مصیبت من را عوض کرد. همه‌ی ما را عوض کرد. هنوز زود است بفهمیم چقدر.

سایه

چه زندگی عجیبی.

سایه جنگ نزدیک‌تر از همیشه است. هنوز هم، مثل تمام این سال‌ها، فکر می‌کنم جنگ نخواهد شد؛ چون اینها بقای خودشان را به هرچیز دیگری ترجیح می‌دهند. اما می‌فهمم که بوی جنگ کاملا به مشام می‌رسد. جالب اینکه نمی‌ترسم. نمی‌دانم چرا. شاید چون احمقم و تجربه دست اول از جنگ ندارم. شاید چون کلا از مرگ نمی‌ترسم چون زندگی برایم ارزش خاصی ندارد. چون زندگی به هر حال ادامه دارد و تمام‌شدنی نیست. چون مثل روز برایم روشن شده که آدم‌ها هیچ‌چیز نمی‌فهمند و هیچ‌چیز یاد نمی‌گیرند. اصلا نگاه نمی‌کنند که بفهمند. سرنوشت ما هم نهایتا دست همین‌هاست. همین‌ها که اصلا نمی‌دانند چرا چیزی را می‌خواهند یا نمی‌خواهند. برای همین امروز می‌گویند نه غزه نه لبنان، فردا می‌گویند انتقام سخت برای سردار کشورگشا. به نظرشان هم تضادی ندارد و همه‌چیز ردیف و جفت و جور است. از طرف دیگر، خودم و همه را صرفا بخشی از تاریخ می‌بینم. این‌همه آدم آمده‌اند و خوشی کرده‌اند و رنج کشیده‌اند و مرده‌اند. یا در صلح، یا در جنگ. یا ابله، یا آگاه. تنها چیزی که به دردشان خورده، به زنده‌بودنشان اندک‌معنایی داده، شناخت و دانشی بوده که توی کیسه‌شان ریختند و جمع کردند و با خودشان خاک شد. چون میراثی در کار نیست. آنها زنده بودند و مردند. ما هم تاریخ می‌خوانیم و عبور می‌کنیم و دنبال تجربه خودمان می‌رویم. حالِ من چه فرقی دارد با آن کسی که فرضا در نیشابور، در انتظار رسیدن لشکر مغول‌ها نشسته بود؟ هیچ فرقی. هرچه او از زندگی فهمید، من هم فهمیدم. اگر او نجات یافت من هم نجات می‌یابم. من هم به همان‌جایی می‌روم که او رفت. همان چیزهایی که خیام می‌گفت دیگر، همین‌ها هم حرف تکراری است. با این تفاوت که من از دریافتنِ دم هم لذت خاصی نمی‌برم. چون هرجا بروم تمام این فکرها را با خودم حمل می‌کنم. مثل یک جنین مُرده در شکمم. تنها چیزی که به نظر می‌رسد هنوز برایم ارزش دارد، چسبیدن به همین چهارتا اصلی است که پابندم می‌کنند؛ و – به چشم خودم – اجازه نمی‌دهند آدم کثیف و رذلی بشوم. چون خیلی‌ها، خیلی‌ها، درست جلوی چشمم همین‌ را هم از کف دادند و قبل از مُردن، خودشان را به چیزی یا کسی فروختند.

 

دریای جنوب

بعد از ناهار، داشتیم عرض پاساژ را قدم می‌زدیم تا برسیم بیرون و از آنجا برویم لب دریا. وسط پاساژ چند نیمکت گذاشته بودند تا توریست‌های خسته و بی‌حوصله بنشینند و ویترین مغازه‌‌های روبه‌رویشان را هزار بار با چشم بالا و پایین کنند، تا وقتی که همسفران  پرانرژی و باحوصله خریدشان را بکنند و با کیسه‌های پلاستیکی انباشته از جنس‌های بنجل برگردند

روی یکی از نیمکت‌ها دختر نوجوانی نشسته بود. ۱۲-۱۳ساله. مانتویی معمولی تنش بود و روسری‌اش را جلو گذاشته بود، جوری که موهایش چندان پیدا نبود. آدم‌هایی را که رد می‌شدند با ملال نگاه می‌کرد و می‌رفت سراغ بعدی. به ما چهارنفر هم نگاهی انداخت و از مقابلش رد شدیم. اما در همان دو-سه ثانیه‌ای که در میدان دید همدیگر قرار گرفتیم، درون من انگار آتشفشانی فوران کرد: یاد نوجوانی خودم افتادم. من هم بارها، با همان شکل و ظاهر، و همان حال، نشسته بودم روی نیمکتی، منتظر بقیه، و عابرها را نگاه کرده بودم. یادم آمد که وقتی چنین جایی می‌نشستم و زن‌هایی مثل حالای خودم را می‌دیدم، به نظرم می‌رسید چه خوشبختند، چون آزادند: جوری که می‌خواهند لباس پوشیده‌اند و خارج از چارچوبی اجباری و انتخاب‌شده، معاشرت و تردد می‌کنند و مجبور هم نیستند منتظر کسی بمانند. و بلافاصله یادم آمد که همیشه، یکی دو ثانیه بعد از این فکرها، به خودم می‌گفتم که نه، من فقط دارم ظاهر این آدم‌ها را می‌بینم و حتما درون آنها هم مثل من آشوب است، از جنسی متفاوت اما نهایتا شبیه به من، چون بالاخره آنها هم آدمند و زندگی دارند و زندگی همیشه ناآرام و متلاطم است. نه، آنها هم خوشحال نیستند. نمی‌توانند باشند.

از دختر عبور کردیم. رسیدیم به در خروجی پاساژ. ناگهان دیدم که اشتباه می‌کرده‌ام. منی که از جلوی آن دختر رد می‌شدم، غمگین یا متلاطم نبودم. مجموعا و علی‌رغم همه‌چیز، آرام و راضی بودم و داشتم از آخرین روز سفرم لذت می‌بردم. درک چنین اشتباهی، برایم خیلی تکان‌دهنده و البته غم‌انگیز بود. درک اینکه نه، آن آدم‌هایی که در نوجوانی فکر می‌کردم خوشحالند و بعد به خودم می‌گفتم که نیستند، به احتمال زیاد خوشحال بوده‌اند، دست‌کم در سطحی روزمره، و من تمام آن حرف‌ها را برای تنها نبودن در تنهایی و آشفتگی به خودم می‌زده‌ام. راهی ناشیانه بوده است برای خودترمیمی، که البته از نگاه یک نوجوان، عمیق به نظر می‌رسد چون سمبه‌ی شعار سرلوحه‌ی نوجوانی: «همه‌چیز گه است» را کاملا تقویت می‌کند.

این‌همه جملاتی که اینجا نوشتم، تمام این پرت‌شدن‌ها از جسم خودم به جسم آن دختر و از حالا به گذشته و از گذشته به حالا، طی سه یا چهار ثانیه در سرم اتفاق افتاد. مغز انسان واقعا عجیب است.

 

مادربزرگ

به غلط گمان می‌کردم که کلنجار رفتن با آنچه در انگلیسی به آن legacy می‌گویند تا اواسط جوانی تمام می‌شود و به خاطرات مرده می‌پیوندد. چه اشتباهی. حالا که چندماهی از ۳۰ سالگی گذشته، می‌بینم که به شکل بی‌سابقه‌ای خواب‌هایم معطوف به این موضوع شده. مدام در رؤیا به سراغ پدرم می‌روم و پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌ام – که هیچ‌وقت ارتباط نزدیکی با آنها نداشته‌ام و نشناختمشان – و به خانه‌های قدیمی که توی خواب در آنها زندگی می‌کنند (خانه‌هایی که ندیده‌ام) و بیش از همه به سراغ پدرم، و گاه به سراغ خانه‌هایی که در آنها بزرگ شده‌ام و حالا دیگر خانه‌ی ما نیستند. اتاق‌ها و حیاط آن خانه‌ها و حتی خانه‌ی همسایه‌های آن خانه‌ها.

در اغلب این خواب‌ها اضطراب و گاهی ترس هست. و در یک یا دو مورد، ملال و نفرت. نشانه‌های مکرری از معارضه در تمام این خواب‌ها وجود دارد. از جدل کلامی گرفته تا قتل. در بعضی‌شان نشانه یا ارجاع مذهبی وجود دارد، نشانه‌هایی که تصویر قوی و پررنگ می‌سازند و اجازه نمی‌دهند رویا به محض بیداری فراموش شود، مثل سر بریده‌ی امام‌حسین. و در خواب، این نشانه‌ها علیه آدم‌هایی که تقدیسشان می‌کنند به کار می‌روند.

مادربزرگم حالا هشتاد و خرده‌ای سال سن دارد. از آخرین باری که دیدمش باید ۶ سالی گذشته باشد. شخصیت عجیبی که شبیهش را تا به حال ندیده‌ام، خصوصاً در نسل خودش. از جهاتی شبیه به مادر تونی سوپرانوست و از جهاتی نقطه‌ی مقابل او. حالا چند ماهی است که می‌گویند دارد علائمی شبیه به آلزایمر یا دمانس نشان می‌دهد. حافظه‌ی طولانی‌مدتش به‌خوبی کار می‌کند اما در امور روزمره تغییرات عجیبی ایجاد شده. 

قبلاً به‌ندرت یادش می‌افتادم، ولی از وقتی خبر ظهور این علائم عجیب را شنیده‌ام تصویرش زیاد به ذهنم خطور می‌کند. هر از چند گاه، علائمی که نشان داده و با دو واسطه به گوشم رسیده را سرچ می‌کنم. مقاله‌های آکادمیک مجانی که گوگل در اختیارم می‌گذارد می‌خوانم. احساسی ندارم. نسبت به بودن یا نبودنش. به بیماری‌اش. خود بیماری برایم جالب است. دلم می‌خواهد اگر کارش به فراموشی آدم‌ها رسید، اول از همه من را فراموش کند. و من هم او را.

کاکتوس

عجیب است که آدم، موقع صمیمیت، که البته به‌ندرت اتفاق می‌افتد، چه راحت دروازه را باز می‌کند و «دیگری» را راه می‌دهد. جای تعجب دارد که آدم در آن لحظه‌ی گشایش و ورودِ دیگری، ابدا نگران این نیست که ثالثی دارد درونش را تماشا می‌کند و به خاطر می‌سپارد و شاید برای دیگران هم نقل کند، دیگرانی که آشنا و محرم نیستند. صمیمیت و اعتماد، آدم را مُسخّر و بی‌ملاحظه می‌کنند. اما بعدها که صمیمیت به‌مرور کمرنگ می‌شود یا ناگهان از بین می‌رود، همان وسوسه و اضطراب آشنا از راه می‌رسد. حالا آن تماشاگر، دریچه‌هایی برای تماشای تو سراغ دارد که تو از جایشان بی‌خبری و بی‌خبر هم باقی خواهی ماند.

به آدم‌هایی که «خلوت»شان را بیهوده وسیع نمی‌کنند و برایش ارزشی ذاتی قائل نیستند غبطه می‌خورم. «خب، فرضا که دیگری هم این جزئیات ناچیز و بی‌اهمیت را دانست، مگر چه می‌شود؟». این احتمالا سوال یکی از همین آدم‌های «طبیعی» است از کسی مثل من. من پاسخی ندارم جز «همه‌چیز». همه‌چیز می‌شود. سیل جاری می‌شود و همه‌چیز را، دیوار و در و دروازه را با خودش می‌برد. همه‌چیز را، به‌جز وسوسه و اضطراب.