به غلط گمان می‌کردم که کلنجار رفتن با آنچه در انگلیسی به آن legacy می‌گویند تا اواسط جوانی تمام می‌شود و به خاطرات مرده می‌پیوندد. چه اشتباهی. حالا که چندماهی از ۳۰ سالگی گذشته، می‌بینم که به شکل بی‌سابقه‌ای خواب‌هایم معطوف به این موضوع شده. مدام در رؤیا به سراغ پدرم می‌روم و پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌ام – که هیچ‌وقت ارتباط نزدیکی با آنها نداشته‌ام و نشناختمشان – و به خانه‌های قدیمی که توی خواب در آنها زندگی می‌کنند (خانه‌هایی که ندیده‌ام) و بیش از همه به سراغ پدرم، و گاه به سراغ خانه‌هایی که در آنها بزرگ شده‌ام و حالا دیگر خانه‌ی ما نیستند. اتاق‌ها و حیاط آن خانه‌ها و حتی خانه‌ی همسایه‌های آن خانه‌ها.

در اغلب این خواب‌ها اضطراب و گاهی ترس هست. و در یک یا دو مورد، ملال و نفرت. نشانه‌های مکرری از معارضه در تمام این خواب‌ها وجود دارد. از جدل کلامی گرفته تا قتل. در بعضی‌شان نشانه یا ارجاع مذهبی وجود دارد، نشانه‌هایی که تصویر قوی و پررنگ می‌سازند و اجازه نمی‌دهند رویا به محض بیداری فراموش شود، مثل سر بریده‌ی امام‌حسین. و در خواب، این نشانه‌ها علیه آدم‌هایی که تقدیسشان می‌کنند به کار می‌روند.

مادربزرگم حالا هشتاد و خرده‌ای سال سن دارد. از آخرین باری که دیدمش باید ۶ سالی گذشته باشد. شخصیت عجیبی که شبیهش را تا به حال ندیده‌ام، خصوصاً در نسل خودش. از جهاتی شبیه به مادر تونی سوپرانوست و از جهاتی نقطه‌ی مقابل او. حالا چند ماهی است که می‌گویند دارد علائمی شبیه به آلزایمر یا دمانس نشان می‌دهد. حافظه‌ی طولانی‌مدتش به‌خوبی کار می‌کند اما در امور روزمره تغییرات عجیبی ایجاد شده. 

قبلاً به‌ندرت یادش می‌افتادم، ولی از وقتی خبر ظهور این علائم عجیب را شنیده‌ام تصویرش زیاد به ذهنم خطور می‌کند. هر از چند گاه، علائمی که نشان داده و با دو واسطه به گوشم رسیده را سرچ می‌کنم. مقاله‌های آکادمیک مجانی که گوگل در اختیارم می‌گذارد می‌خوانم. احساسی ندارم. نسبت به بودن یا نبودنش. به بیماری‌اش. خود بیماری برایم جالب است. دلم می‌خواهد اگر کارش به فراموشی آدم‌ها رسید، اول از همه من را فراموش کند. و من هم او را.