من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت؟
فردا 28 ساله میشم. هنوزم، مث بچگی، به نظرم عدد بزرگی میاد و روزهای اخیر که خودمو تو آینه میدیدم باورم نمیشد 28 سالم شده. 28 سال زندگی کردم. 10 سال میگذره از زمانی که 18 سالم بود و دانشجو شدم. 22 سال میگذره از زمانی که رفتم کلاس اول. همهی اینا خیلی بدیهی و در عین حال عجیبه.
بعد قطعهی «چکاد» مشکاتیان که چند روزه باهاش آبسس شدم، ضبط ماشین میپره رو یکی از آوازهای وسط آلبوم که همون اولش شجریان جیغ میزنه: «من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت/که اول نظر به دیدن او دیدهور شدم». امروز دیدم این بیت منو فقط یاد یک نفر میندازه: مامان. چون واقعا همین اتفاق برای من (و اغلب آدمها) افتاده. مادرم نزدیکای اذون صبح منو به دنیا آورده و (اونطور که خودش تعریف میکنه) گریه نکردم تا اینکه چند بار زدن پشتام، و بعد احتمالا تمیزم کردن و فقط با چند دقیقه عمر، گذاشتنام کنار سینهی مادرم. قاعدتاً وسط ونگزدن، لای چشمم رو باز کردم و بو کشیدم و فهمیدم پس این بوی آشنا مال این چهره است، چهرهی مادرم.
یک روز قبل از 28 سالگی، تنها چیزی که دلم میخواد اینه که برگردم به همون لحظه، به همون «اولنظر» و تا ابد همونجا بمونم.
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود.