متن را میخوانم و سر بلند میکنم. شاید
چیزی برای گفتن ندارم. و برای نوشتن. شاید هم داشته باشم. به هر حال،
فقط تکهسنگی توی سینهام داغ میشود.
یاد روزهای نوشتن میافتم. آدم وقتی مینویسد ناخودآگاه «اهمیت» میدهد. به
کلمهها. به حرفهایی که میزند. نمیزند. میشنود. دوست دارد یا ندارد که
بشنود. وقتی آدم خودش را از نوشتن - در خلوت و جلوت - محروم کند، دیگر
انگار چیزی چندان مهم نیست، چون دیگر مرور نخواهد شد. چرا باید بشود؟ ذهن
ِ گریزان از نوشتن، از یاد هم فرار میکند. بهتدریج فرا میگیرد که سرعتاش
را با سرعت زمان تنظیم کند، نه جلو بزند، نه عقب. اعتبار هر چیز درست به اندازهی
اعتبارش در همان لحظه است. اگر ترس است، ترس. اگر آرامش است، آرامش.
لحظهی بعد مهم نیست. وقتاش که برسد برای موضوع تصمیم خواهد
گرفت. دیگر چیزی نیست که انعکاسی از او باشد پیش چشم خودش. جهان، بیآینه
میشود و با سرعتی درکنشدنی پیش میرود و آدم در انزوای خودش، میشنود، میگوید، اتفاق از سر میگذراند.
شاید حتا آنی بشود که هیچوقت نخواسته و چندین ماه بعد بفهمد.
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۴/۰۴ ساعت توسط زهرا
|