The Solitude of Strength
بیدار میشوی. باد و باران. بهار. بهاری بهکام. دیشب تا خرخره غذا خوردهای. بدون دلیل. بعد از آن روز کذایی، تنها انگیزهات برای ادامه، خوردن ِ زرشکپلو با مرغی بود که برای اولین بار در عمرت پخته بودی و خوشمزه هم شده بود از قضا و نشستی و خوردی و خوردی. مثل همان ساندویچ تنکسگیوینگ Ross بود قضیه. احساس میکنی تا حلق پر ای. لبپر میزنی. دستات که به خودت میخورد لرزت میگیرد. میروی توی آشپزخانهی بههمریخته، پی قرصی، نباتی، چیزی. ظرفها همانطور انبار ماندهاند توی سینک. نگاه میگردانی. تنگ روی میز است. ماهیسفیدکوچولوهه یکوری مانده روی آب. منظرهی خیرهکنندهای است. دوستاش داشتی. بیشتر از آن دو تای دیگر. به دلایل متعدد. دیشب یادت رفته از توی پاسیو برشان داری. همانطور که توی کابینتها پی قرص میگردی به خودت فحش میدهی سر به کشتن دادن ماهییه. چیزی پیدا نمیکنی. موبایل مامان را میگیری که بپرسی قرص داریم یا نه. خاموش است. یادت میآید مامان مکه است. یک لحظه شک میکنی به عقلات. چای کیسهای را میزنی توی آبجوش، کمی شکر، وامیروی جلوی تلویزیون. زل میزنی به مناظر برفی سقز. ماشینها گیر کردهاند توی کوهها. استخارهیانگشتاشارهای میکنی که بروی مدنی یا نه. بعد تایلند. پلیس ضدشورش، زنه را با موهایش روی زمین میکشد. بعد گزارشی راجع به تمدن آشوری. استخارهها مدام بد میآیند. فکر میکنی پسر. جدن عجب اوضاع تخمیای. چای را سرمیکشی. سه دقیقه بعد داری توی توالت با تمام وجود بیهودگی ِ پلومرغات را بالا میآوری. این هم از این.
سبکجااااااااانی لحظات بعدش را با هیچچیز نمیتوانی حتا قیاس کنی. فراغ است. استفراغ است. پنجره را باز میکنی. باد سرد سمج، بهتر از صد تا قرص. تکرارهای ملالانگیز. تسکینهای ملالانگیز. حالا آرام ای. لابد همین کافی است. باید قانع بود. کلاس را میپیچانی، میآیی مینشینی این را مینویسی. و بعد آرام خواهی خزید زیر پتوی گرمات.