... و به هنگامی که قاضیان
اثبات آن را که در عدالت ایشان شائبه‌ی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم می‌کردند
و امیران
نمایش قدرت را
شمشیر بر گردن محکوم می‌زدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.

و به هنگامی که همگنان من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار می‌کردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ لنگان
از برابرم بگذرد...


(شاملو)

دوم اسفند. هوا ابری است. کمی مانده به عصر. آن روز بارانی، یک ماه پیش، همین آلبومی که دارم گوش می‌دهم را گوش می‌دادیم. هر دو غمگین بودیم، گمانم تو هم نمی‌دانستی از چه، اما نمی‌توانستیم بر زبان بیاوریم که غمگین‌ایم، گو اینکه نیازی هم نبود.

بالاتر برف می‌بارید. توی آن کوچه‌های پررنگ که گوشه‌های گل‌آلود داشتند و شبیه کوچه‌های شهر تو نبودند. قبل‌تر، تپه‌های اوین را نگاه کرده بودیم. پرسیدیم، درد است دانستن اینها یا تسکین؟

صدای پاهای ازشتاب‌درهم‌پیچیده. خشکی ِ گلوی ترسیده و منتظر. تقلای چشم، پشت تاریکی چشم‌بند. تنی که نمی‌داند زیر باران ِ گلوله به کدام سو بگریزد... سکوت ِ پس از تیربار، کرخت و آرام، لای پرهیب ِ دره ته‌نشین می‌شود. فتح تپه‌ها سهم حقیران است از زمین.

این خاک از فرط ِ خون و اشک، تلخ و شور شده است ولی هنوز عقیم نیست. ولع‌اش انگار تمام‌نشدنی است اما از هر چه بلعیده جوانه‌ای تازه می‌رویاند. ما داستان را می‌دانستیم و مقابل‌شان ایستاده بودیم، و پاسخ همین بود.

برنگرد. نگاه‌شان نکن. دیر یا زود، در تاریکی فرو می‌غلطند. دست‌ام را بگیر. نگه دار. گندم‌زارهای پای تپه را می‌بینی؟