کاش لحظه‌ای فرا می‌رسید که می‌گفتند همه‌چیز را واگذار کن و برو به هرآنجایی که می‌خواهی، و من هم می‌توانستم این کار را بکنم. اگر همین لحظه بود می‌پذیرفتم. می‌توانستم. دست از وطن، کار، خانه، دوستان نیم‌بند و نزدیکان می‌کشیدم و می‌رفتم. شاید آنجا زندگی شوری می‌داشت یا دست‌کم قضیه روشن و کار یکسره می‌شد. اینجا مدت‌هاست برای اینکه کمتر دردم بیاید در سطح زندگی می‌کنم. وجبی پایین‌تر نمی‌روم. مثل کسی که فقط روی آب دراز می‌کشد و خودش را از لذت شناکردن محروم و از درد و سختی‌اش ایمن نگه می‌دارد. دراز می‌کشد و صرفاً چشم به آسمان می‌دوزد تا زمان بگذرد. به آسمانِ کبود از دود نفتِ‌کوره، و گاهی اگر بخت یار باشد، به سایه‌ی ابرها روی رشته‌کوه‌های پوشیده از برف.