کاکتوس
عجیب است که آدم، موقع صمیمیت، که البته بهندرت اتفاق میافتد، چه راحت دروازه را باز میکند و «دیگری» را راه میدهد. جای تعجب دارد که آدم در آن لحظهی گشایش و ورودِ دیگری، ابدا نگران این نیست که ثالثی دارد درونش را تماشا میکند و به خاطر میسپارد و شاید برای دیگران هم نقل کند، دیگرانی که آشنا و محرم نیستند. صمیمیت و اعتماد، آدم را مُسخّر و بیملاحظه میکنند. اما بعدها که صمیمیت بهمرور کمرنگ میشود یا ناگهان از بین میرود، همان وسوسه و اضطراب آشنا از راه میرسد. حالا آن تماشاگر، دریچههایی برای تماشای تو سراغ دارد که تو از جایشان بیخبری و بیخبر هم باقی خواهی ماند.
به آدمهایی که «خلوت»شان را بیهوده وسیع نمیکنند و برایش ارزشی ذاتی قائل نیستند غبطه میخورم. «خب، فرضا که دیگری هم این جزئیات ناچیز و بیاهمیت را دانست، مگر چه میشود؟». این احتمالا سوال یکی از همین آدمهای «طبیعی» است از کسی مثل من. من پاسخی ندارم جز «همهچیز». همهچیز میشود. سیل جاری میشود و همهچیز را، دیوار و در و دروازه را با خودش میبرد. همهچیز را، بهجز وسوسه و اضطراب.