،
آسیب دیدهام. عمیقا. و اشباع شدهام. از جنگ برای بدیهیات. از فروخوردن خشم. از رنجی که تحمل میشود و تحملی که در سکوت به صبر تبدیل میشود. دلتنگی سهم دهبیست روز اول است. وجهی از انکار است. بیشتر که بگذرد، چیزی بیش از یک ماه، کمکم حس فقدان از راه میرسد. چندین هفته که بگذرد دستوپاشکسته راه میافتی. گریزی نیست. حرفهایی که تنها با او میگفتهای را با کسی نمیگویی. سمتی از وجودت که تنها با او معنا دارد را پس میزنی تا بازگشتاش. یاد میگیری آزادی بیمعنایت را از خودت دریغ نکنی. و بیش از پیش در سکوتات فرو میروی. کسی نمیفهمد. هیچکس. خودم هم یک ماه دیگر نخواهم فهمید. پس چرا؟
تکتک این روزها را با امید شروع کردهام و بی امید تمام. ضعف هست یا نیست نمیدانم. مهم نیست. واقعیت دارد. فقط میتوانم چشمهایم را مهار بزنم و بازشان نگه دارم تا باور کنم که این دقایق، روزها، قرنها، دارند واقعا میگذرند و من درون یک سیاهچال بیزمان گیر نیفتادهام.
حتا اگر یکدیگر را ترک کرده بودیم اینقدر دشوار نبود. همهچیز در نهایت، همان آزمون کهنهی توانستن است. مثل یک کسر که هر چه پیشتر میروی ساده و ساده و سادهتر میشود، تا برسی به دو عدد اول. ته تمام این ده یازده ماه، که ناامنی محض بوده، همینجاست که الان ایستادهام. باید بتوانم. تو هم به همینجا رسیدهای. میدانم.
،
روبر.ل. برمیگردد. درست زمانی که مارگریت خیال میکرد کار از کار گذشته. نیمهشب تلفن زنگ میزند. کسی خبر از زندهبودن روبر.ل. میدهد. مارگریت مینشیند روی زمین. جلوی خودش را نمیگیرد. میگذارد تا این شکستن بیرون بریزد. از دهان، از بینی و از چشمها. روبر.ل. برمیگردد. زخمی و محتضر. مارگریت میماند. زندهاش میکند. و بعد، ترکاش میکند.
جنون. یعنی که تن از میان برداشته شود. مطلق ِ روح است که نفس میکشد. به صبح و ظهر و عصر و شب گیر میکند. خونریزان، افتانوخیزان، پیش میرود. میرود. زندهگی میکند. مینویسد. هر شب. توی یک دفترچهی سبزرنگ. مخاطباش تو. تنهایی ِ دم ِ مرگ باید چیزی شبیه این باشد.
روزی که آزاد شوی همه را دور خواهم ریخت.
،
در عشق تو ام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیدهام، مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است، پام بر بند، چه سود
آسیب دیدهام. عمیقا. و اشباع شدهام. از جنگ برای بدیهیات. از فروخوردن خشم. از رنجی که تحمل میشود و تحملی که در سکوت به صبر تبدیل میشود. دلتنگی سهم دهبیست روز اول است. وجهی از انکار است. بیشتر که بگذرد، چیزی بیش از یک ماه، کمکم حس فقدان از راه میرسد. چندین هفته که بگذرد دستوپاشکسته راه میافتی. گریزی نیست. حرفهایی که تنها با او میگفتهای را با کسی نمیگویی. سمتی از وجودت که تنها با او معنا دارد را پس میزنی تا بازگشتاش. یاد میگیری آزادی بیمعنایت را از خودت دریغ نکنی. و بیش از پیش در سکوتات فرو میروی. کسی نمیفهمد. هیچکس. خودم هم یک ماه دیگر نخواهم فهمید. پس چرا؟
تکتک این روزها را با امید شروع کردهام و بی امید تمام. ضعف هست یا نیست نمیدانم. مهم نیست. واقعیت دارد. فقط میتوانم چشمهایم را مهار بزنم و بازشان نگه دارم تا باور کنم که این دقایق، روزها، قرنها، دارند واقعا میگذرند و من درون یک سیاهچال بیزمان گیر نیفتادهام.
حتا اگر یکدیگر را ترک کرده بودیم اینقدر دشوار نبود. همهچیز در نهایت، همان آزمون کهنهی توانستن است. مثل یک کسر که هر چه پیشتر میروی ساده و ساده و سادهتر میشود، تا برسی به دو عدد اول. ته تمام این ده یازده ماه، که ناامنی محض بوده، همینجاست که الان ایستادهام. باید بتوانم. تو هم به همینجا رسیدهای. میدانم.
،
روبر.ل. برمیگردد. درست زمانی که مارگریت خیال میکرد کار از کار گذشته. نیمهشب تلفن زنگ میزند. کسی خبر از زندهبودن روبر.ل. میدهد. مارگریت مینشیند روی زمین. جلوی خودش را نمیگیرد. میگذارد تا این شکستن بیرون بریزد. از دهان، از بینی و از چشمها. روبر.ل. برمیگردد. زخمی و محتضر. مارگریت میماند. زندهاش میکند. و بعد، ترکاش میکند.
جنون. یعنی که تن از میان برداشته شود. مطلق ِ روح است که نفس میکشد. به صبح و ظهر و عصر و شب گیر میکند. خونریزان، افتانوخیزان، پیش میرود. میرود. زندهگی میکند. مینویسد. هر شب. توی یک دفترچهی سبزرنگ. مخاطباش تو. تنهایی ِ دم ِ مرگ باید چیزی شبیه این باشد.
روزی که آزاد شوی همه را دور خواهم ریخت.
،
در عشق تو ام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیدهام، مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است، پام بر بند، چه سود
+ نوشته شده در ۱۳۸۹/۰۱/۳۱ ساعت توسط زهرا