اون شب که رفته بودیم کنسرت ارکستر سمفونیک تهران و من پیش‌فرضم این بود که کنسرت با سمفونی پنجم بتهوون شروع میشه، و یکهو، بی‌مقدمه، شروع کشنده‌ی «سرناد برای سازهای زهی» چایکوفسکی خورد تو صورتم و رفت تو گوشم و مغزم رو برای صدمین بار تسخیر کرد، بعد از مدت‌ها احساس کردم چه خوب که زنده‌ام. چه خوب که هستم و میتونم کار کنم تا پول دربیارم و پوله رو بدم به یک سری نوازنده و بشینم تا این شاهکار رو برام بزنن. دلم می‌خواست اون لحظه‌ی اول، اون غافلگیری خوشایند رو بریزم تو کپسول و  نگه دارم.

سال‌ها دنبال نقطه‌ی ‌اشتراک لحظه‌هایی بودم که به آدم احساس «خوشی» میدن. لحظه‌هایی که جاده‌ی تنگ و تاریک و سنگلاخ همیشگی رو یهو تبدیل میکنن به یک شاهراه روشن که میتونی توش پاتو بذاری رو گاز و بری، بری، بری؛ بری. اون شب فهمیدم نقطه‌ی اشتراک این لحظه‌ها چیه: Overwhelm شدن آدم. مقهور شدن. زانو زدن. غرق شدن. فرسایش طاقت آدم در مقابل چیزی که ازش بزرگ‌تره و از تحمل‌اش خارج. واسه همینه که گاهی تو لحظه اوج غصه یا افسردگی یا عصبانیت یا اضطراب هم یکهو بدون اینکه بفهمم از کجا، خوشی مث یه مخدر تو خون‌ام تزریق میشه، بهم حس زنده بودن میده. یا وقتی که دارم به نقطه‌ی کشـّاف ِ یک اثر هنری نزدیک و نزدیک‌تر میشم و تپش قلب می‌گیرم و دستام شروع میکنه به عرق‌کردن. دقیقا همون لحظه‌ای که می‌بینم چیزی داره از بالای کوه مث یه بهمن میاد سمت‌ام و میخواد منو با خودش ببره، ببره، غرق کنه.