باید بنویسماش. باید بنویسماش تا ذهنام کمی ازش خالی شود.
تقریبن هیچ مشخصهی فیزیکی خاصی ندارد. فقط صورتاش کمی متورم است. چشمهایش هم انگار همیشه تازه از خواب بیدار شدهاند. عیبی توی صورتاش ندارد اما جذاب هم نیست. وقتی با کسی حرف میزند بیش از حد معمول بهش نزدیک میشود. آدم بینهایت کمحرفی است اما هر لحظه حس میکنی میخواهد سر حرفی را باز کند. صورتاش همچو حالتی دارد. از بچگی تنها بار آمده. معروف بوده و هست به مظلومیت و سربهراهی. هیچوقت کسی چندان جدیاش نگرفته. شاید به این خاطر که وقتی حرف میزند صدایش اغلب به زور شنیده میشود. یا شاید بهخاطر لبخند بیحس و بیدلیلی که همیشه توی صورتاش پخشوپلاست. گمان میکنم هیچوقت برای کسی جالب نبوده، و کسی هم برای او. توی ماشیناش خبری از سیدی نیست. هیچ موضع سیاسی یا اجتماعی یا مذهبی خاصی ندارد. توی جمع تقریبن همیشه ساکت است. تنها چیزی که دیدهام سرش با کسی بحث کند حقوق و مزایای شغلاش بوده. از فیلمهای جنایی و سیاسی و جنگی نسبتن بهدردنخور خوشاش میآید. گرچه که تاکید عمدهاش روی به قول خودش «اصلی»بودن فیلم است. ازدواج مزخرفی کرده. غریبه و خواستگاری و بعد هم عروسی. زناش چپ و راست قهر میکند و خالهزنک است و کسلکننده. گاهی دو سه روز حتا به زناش تلفن هم نمیزند. تنها بچهشان ناخواسته بوده. هنوز یک سال نگذشته بود از ازدواجشان. زمزمههایی بود مبنی بر سقط . ترسیدند. زمزمههای طلاق هم به خاطر بچه مسکوت ماند. چشمهای بیحالاش فقط وقتی کمی زنده میشوند که دخترک چهارپنجسالهاش از سر و کولاش بالا میرود. کاملن حس میکنم که به بچهاش معتاد است. انگار تنها دستاویزش باشد. مدام موهایش را میبوسد. دخترک بهش وابسته نیست.
از معدود آدمهایی است که زندگیشان میترساندم. از آن آدمها که از فرط معمولیبودن نمیتوانی ذرهای بشناسیشان و سالهای سال همانطور مجهول و بیمرادف توی مغزت میمانند، میمانند، ریشه میکنند. آدمهایی که انگار برای خودشان هم غریبهاند. بر زندگی هیچکس تاثیری نمیگذارند و توی زندگی خودشان هم چیزی بیشتر از یک سایه نیستند. وقتی فکر میکنم به اینکه چه سکوت وحشتناکی هست توی ذهناش در طول روز، مثلن وقتی دارد جلوی آینه ریش میتراشد، یا وقتی دخترش را دم مهدکودک پیاده میکند، یا وقتی از سوپرمارکت خرید کرده و دارد میرود سمت ماشین، یا هر چه... نزدیک است دیوانه بشوم.
+ نوشته شده در ۱۳۸۸/۰۱/۰۲ ساعت توسط زهرا
|