مستند درپیتی نشان می‌داد شبکه‌ی 4، یکی دو ساعت پیش به نام جویبار جوانی. راجع به زندگی زن میان‌سالی بود که در اداره‌ای شبیه بهزیستی کار می‌کرد. یک جایی حوالی میدان شوش که به معتادها متازون و سرنگ می‌دادند و برای ایدزی‌ها گروهی تشکیل داده بودند به نام گروه رنگین‌کمان. وجه‌تسمیه‌ش چه بود هم نمی‌دانم. و اواخر کار، مشخص می‌شد که این خانم از شوهر معتادش (که با عشق باهاش ازدواج کرده و کلی برای ترک‌دادن‌اش تلاش کرده و دست آخر ازش جدا شده بود) ایدز گرفته.

گفت روزی که جواب آزمایش‌ام را گرفتم تا خانه پیاده راه رفتم و گریه کردم و از خدا شکایت کردم که حق‌ام این نبوده.

آخر سر، وقتی زن – به پیروی از همان شیوه‌ی کلیشه‌ای تلاش فیلم‌های ایرانی برای نشان‌دادن ادامه‌داشتن زندگی و امید – رفته بود میوه و این‌طور چیزها بخرد، می‌گفت آره. حالا فکر می‌کنم که خدا این بیماری را سر راه من گذاشت تا اگر هم قرار باشد از این به بعد کسی کنار من قرار بگیرد کسی باشد که واقعن خودم را بخواهد. و این دست اباطیل.

متوجه هستید که این توانایی ارزشمند آدمی‌زاد : گول‌زدن خودش، تا چه مایه در حفظ نسل بشر موثر بوده و هست ؟ خودفریبی یکی از آن کارهاست که هر کس بگوید من تا به حال انجام‌اش نداده‌ام باید بداند که درست در همان لحظه مشغول انجام‌اش است. سرزنش این کار هم به نظرم اغلب (نه همیشه) بیهوده است چرا که این هم چیزی است بسیار شبیه به فراموش‌کردن. با این تفاوت که در «فراموش‌کردن» برای رهایی از فشار و رنج، روی گزاره‌ا‌ی سرپوش می‌گذاریم و در «‌خودفریبی» برای رهایی از فشار و رنج، گزاره‌ای جدید دست‌وپا می‌کنیم. و همه‌ی ما می‌دانیم که فراموش‌کردن چه نعمت بزرگ و مفیدی است.

بشر هر چقدر هم خودش را زائر حقیقت نشان بدهد، خودش خوب می‌داند که در طول حیات‌ چندین هزار ساله‌اش بدجوری به شعار «آرامش از حقیقت بهتر است» پای‌بند بوده. خب شاید حق هم داشته. دوست داشته بتواند با توسل به کسی، چیزی، مفهومی، شعاری، هر طور شده زندگی را ادامه دهد. نسیه را ول کرده نقد را چسبیده. به هر حال، برای موجودی که «في ‌کبد» خلق شده باید این‌طور گزینه‌ها را باز گذاشت.