هر از چند گاهی، یاد ِ مرگ میآید، و هر بار به همین جمله تلخ میرسم که «چه زندگی بیهودهای». چند سال هستی، دست و پا میزنی، چیزهایی به دست میآوری، چیزهایی از دست میدهی، و بعد میمیری، خاک میشوی، و فراموش. مطلقترین مفهومی که میشناسم. همین وقتهاست که درک میکنم اینهمه افسانهبافی درباره مرگ و بعد از مرگ، از کجا آمده. از کدام احتیاج. از کدام ترس.
صبح، تنها، توی باتلاق ترافیک، راز نو گوش میدادم. شعر میرزا نصیر اصفهانی.
بساط از خانه بیرون نه که وقت است / قدم بر طرف هامون نه که وقت است
غم هر بوده و نابوده تا چند / حکایت گفتن بیهوده تا چند
+ نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۳۱ ساعت توسط زهرا
|