از اتوبوس هواپیما که پیاده شدم داشتم از شاش می‌ترکیدم. دویدم به سمت توالت. اینجور مواقع وسواس‌ها کمی باهام کنار می‌آیند و اجازه می‌دهند کوله‌ام را سریع پرت کنم روی بارگیر داخل توالت. وقتی آمدم بیرون نقاله‌ی بار به راه افتاده بود (از سرعت عمل‌شان کمی تعجب کردم) و دیدم دو چمدان کوچکم، مثل بچه‌درس‌خوان‌ها، جلوی صف دارند به سمتم می‌آیند. کمی خوشحال شدم که از بقیه جلو می‌افتم و مجبور نیستم توی صف تاکسی بایستم. سریع برشان داشتم و آمدم بیرون. ساعت از یک شب گذشته بود و خنکی هوا درست به‌اندازه بود. به خودم آفرین کوچکی گفتم که متناسب با دمای مقصد لباس پوشیده‌ام. رفتم دم باجه‌ی تاکسی‌های فرودگاه. مسیر را گفتم. گفت پژو یا تویوتا؟ کمی نگاهش کردم، و گفتم پژو. قبض را گرفتم و رفتم جلو. دیدم پراید است. راننده‌اش هم خانمی میانسال. با مسخرگی گفتم قرار بود پژو باشه. خانمه خندید و گفت پرایدم یه جور پژوئه دیگه، شما ببخشید. نمی‌دانم چرا اما کرم‌ام گرفته بود قضیه را کمی کش بدهم و بگویم «ولی گفته بودن پژو». از «پژو یا تویوتا؟» پرسیدن ِ مسئول باجه حرصم گرفته بود. به هر حال چیزی نگفتم. نشستم جلو. تا مقصد، رضاصادقی گذاشت و شکنجه‌ام کرد، ولی راننده‌ی واردی بود. ملاک: وقتی دنده عوض می‌کرد متوجه نمی‌شدم. جلوی چشمش، روی پنل کولر و بخاری و الخ، عکس سه‌درچهار پسری هفده‌هجده‌ساله را جا داده بود. بعضی آهنگ‌ها را می‌زد جلو. وسط‌های راه زیپ جلوی کوله را باز کردم که کلید بردارم، دیدم کلیدی در کار نیست. قلب‌ام افتاد توی شکم‌ام. همینطور که فکر می‌کردم حالا دقیقا چه غلطی باید بکنم دستم را وحشیانه می‌دواندم توی ده تا زیپ دیگر کوله، و توی یکی‌اش بالاخره دستم خورد به سردی کلیدها و آرام گرفتم. دم در خانه پیاده شدم. چمدان‌هایم را از صندوق‌عقب برداشتم. گفتم شب شما بخیر. آمدم بالا. وارد که شدم تاریک بود و مثل همیشه اول از همه فکر کردم اگر الان چراغ را بزنم و یک جنازه‌ی تکه‌پاره وسط خانه افتاده باشد چی؟ چراغ را روشن کردم و تا وقتی مطمئن شوم جنازه‌ای در کار نیست (سه‌چهار ثانیه بعد) قلبم کمی تندتر زد. قبل رفتن یکی از شوفاژها را باز گذاشته بودم و خانه مثل حمام دم کرده بود. کوله و چمدان‌ها را رها کردم گوشه‌ی هال. شوفاژ را بستم‌. یکی از پنجره‌ها را باز کردم. قرص‌ام را خوردم. آب‌سردکن یخچال خالی شد. جوراب و مانتو و شال و بلوز و شلوارم را درآوردم و پرت کردم توی سبد رخت‌چرک‌ها؛ همه‌شان به‌نحوی به صندلی‌های کثیف هواپیما و روکش کثیف تاکسی مالیده شده بودند و حالم را به هم می‌زدند. چراغ ِ اتاق کناری را روشن گذاشتم. رفتم توی تخت. دراز کشیدم. موبایل را کوک کردم. ملافه سرد بود. خوابم برد.