صبح زود بیدار شدم تا زود برسم به آزمایشگاه مشهور “مسعود”. به خیال خودم زرنگی کرده بودم و خوشحال بودم که از امتیاز نزدیکی خانه استفاده کرده‌ام و زودتر از بقیه می‌رسم و فورا نوبت‌ام می‌شود. دکمه‌ی دستگاه‌ نوبت‌دهی دم در آزمایشگاه را که فشار دادم و کاغذ بیرون جهید٬ اول باورم نشد. نوبت ۱۰۳۷. هزار و سی و هفت؟ شوخی میکنی؟ پاهایم از دیدن عدد ۱۰۳۷ شل شده بودند و دلم می‌خواست برگردم خانه٬ ولی می‌دانستم اگر برگردم ماجرا می‌رود تا حداقل شش ماه دیگر. نسخه را که تحویل دادم و پول (پول زیاد) را که سلفیدم٬ رفتم گوشه‌ای برای ایستادن پیدا کردم. پسر٬ واقعا غلغله بود. باورنکردنی. سالنی مالامال از آدم‌های ناشتا که کاغذ به دست در هم می‌لولیدند. آن‌همه آدم٬ کله‌ی صبح پنجشنبه٬ آنجا چه کار داشتند؟ یعنی روزانه این‌همه آدم باید آزمایش بدهند؟ این‌همه آدم لازم است بدانند خون و ادرار و مدفوع‌شان حاوی چه موادی است؟ واقعا باورنکردنی بود. بعدتر که دقت کردم دیدم هر یک نفری که قرار بوده آزمایش بدهد حداقل یک‌نفر دیگر را هم همراه خودش آورده٬ بنابراین مقداری از تعجب‌ام کم شد.  چون ایستاده بودم نمی‌شد کتابم را دربیاورم بخوانم و 3G گوشی هم تبدیل به E شده بود و کاری ازش ساخته نبود. تنها سرگرمی ممکن٬ تماشای آدم‌ها و گوش‌دادن به اسامی بعضا نادری بود که خانم‌های صندوقدار٬ برای سلفیدن٬ با بلندگو صدا می‌زدند. شاپرک. فرمان. قاصد. ام‌لیلی. و از این اسم‌های جدید که بار اول متوجه‌شان نمی‌شوی. دختربچه‌ی ۷-۸ ساله‌ای با مادرش کنارم ایستاده بود٬‌ چادرعربی سرش کرده بودند٬ سرآستین چادرش نگین‌دوزی و تزئینات مشعشع داشت. داشت یکی از بروشورهای آزمایشگاه را می‌خواند. دلم می‌خواست دست بکشم به سرش٬ و طبق معمول از مواجهه با حجاب کودک خونم به جوش آمده بود. کمی آن‌طرف‌تر زوج جوانی ایستاده بودند و لاس می‌زدند. ۹ صبح. دختر ازینها بود که مدام با بازوی طرف ور‌می‌رود تا علاقه و وابستگی‌اش را نشان بدهد. پسر هم خوشش می‌آمد. بعد خانمی با بچه‌ی ۳-۴ ساله‌ی زرزرو-یش وارد شد و توجه بال غربی سالن را برای مدتی به خودش جلب کرد چون داشت ماجرای خودداری بچه از ادرارکردن را تعریف می‌کرد. می‌گفت دو ساعت است بچه را بالا و پایین می‌برد و نازش را می‌کشد ولی بچه حاضر نیست در ظرف ادرار کند.  از آن بچه‌های نحس بود٬ از چشم‌هایش می‌شد خواند. مادر مستاصل و بیچاره بعد از شنیدن توصیه‌های بیهوده‌ی چند نفر٬ بچه را زیر بغل‌اش زد و دور شد. بالاخره بعد از حدود یکساعت و نیم بطالت محض٬ نوبت‌ام شد و شماره‌ی ناامیدکننده‌ام را صدا زدند. رفتم توی باجه خون‌گیری شماره شانزده٬ آستین‌ام را بالا زدم و خانم زیبایی سوزن کلفت را فرو کرد توی دستم و سه شیشه خون کشید. انصافا طول هم داد و بددست هم بود٬ چون حسابی درد گرفت و جایش هم کبود شد. حین خون‌گرفتن مثل ترسوها عرق سرد به بدنم نشست و سرم سبک شد و دلم می‌خواست مثل حیوان‌های روی میز دامپزشکی لگد بزنم و فرار کنم٬ و ناگهان فهمیدم چرا هر کسی که آمده٬ یکی را هم با خودش آورده.

در راه برگشت٬ توی راه‌پله٬ مادر مستاصل را دیدم که بچه را گذاشته بود زمین و داشت با بغض دعوایش می‌کرد. بچه توی شلوارش ادرار کرده بود.

هوای بیرون سرد و تازه بود. پیاده برگشتم خانه و به محض ورود٬ دو لیوان شیر سرد سر کشیدم.