مزار
شنبه که برسد ۱۹ سال از مرگ مامانی میگذرد. وقتی مُرد ۵۷ ساله بود. حالا که پدر و مادرم این سن را رد کردهاند، به نظرم فوقالعاده جوان میرسد. تنها آدمیست که هنوز مطلق دوستش دارم، عاطفهام نسبت به او رشد نکرده و در همان ۹ سالگی متوقف شده. هنوز برایم زیبا و بینقص است؛ تنها قاب عکسی که در خانه دارم، عکس جوانی اوست.
نوشتم عکس، و یاد عکس سهدرچهار فرسودهی مادر مامانی افتادم که همیشه لای آن کتاب دعای کوچک قدیمی نگهش میداشت. زنی محجبه، با لبهای برجسته و نگاهی مات، که میگفتند حوالی ۵۰ سالگی سر نماز سکته کرده و مُرده.
اگر به طلسم اعتقاد داشتم میگفتم یکی، حداقل صدسال پیش، این خانواده را طلسم کرده. همهی زندگیها، نسل به نسل، درهمپیچیده است و مضطرب. من و خواهرم هم به همانها بردهایم.
شاید هم اعتقاد دارم.
+ نوشته شده در ۱۳۹۵/۱۲/۱۳ ساعت توسط زهرا
|